بچه تب دارد. تقریبا بیست و چهار ساعت است که در بغلم لولیده و هرکاری بلد بودم کردم که تب برود. نرفته. سبزی خریدم برای آش. چمدانها وسط اتاق است . دارم سبزی پاک میکنم و به خودم و ایمان نجیبانه ام به برگهای گشنیز میخندم و اشکم می افتد روی لب خندانم. فردا شب این وقت باید یخچال را خاموش کنم و این یعنی این همه سبزی که با درد و ایمان پاک کردم یک راست تحویل سطل زباله شهرداری فقن می شود . این ها را می دانم اما دانستن پایان هیچ وقت شور کامل زیستن را نتوانسته از من بگیرد. مثل خریدن گل به امید نفس کشیدن عطر و زیبایی اش حتی برای چند روز ، یا دل بستن به آدم برفی های کودکی که زیر آفتاب کج و معوج دی می ساختم و می نشستم قطره قطره آب شدنش را با غم زندگی می کردم. یا حتی ساختن آدمک و قصر و نوشتن نامم با ماسه لب ساحل دریای خزرآباد .
نعمت بزرگی باید باشد داو تمامی زدن »در همه چیز. غم ، شادی، درد و عشق.
حداقل بعد از پایان حسرت هیچ چیز به دلت نیست. مثل دستِ کلمه ای یه آویزان دور صفحه ی کوچک واتس اپ وقتی که دارد دوستت دارم ِ بی جوابش را برای بار هزارم در گوش مرد رفته »زمزمه میکند. زمزمه می کند در حالیکه می داند» همه ی آنچه را که نباید» می دانسته . اینکه بعد از گل صورتی آخر مکالمه هیچ چیز نیست . یک هیچ چیز دردناک که مثل کارد به جان آدم می نشیند و تا سلام چطوری بعدی » که شاید هزاره ی بعد از سر ِ اتفاق ِ سوالی دیگر » بیفتد ، همین طور بین قفسه ی سینه و ماهیچه ی قلب در نوسان است. کاردی که نمی برّد . و خونی که ناگزیر از ریختن است و زنی که محکوم به زیستن!
تنها دلخوشی من برای بعد از آخرین پایان/ مرگ این است که چیزی به خودم بدهکار نیستم. من تک تک لحظات باشکوه و محکوم به فنا را زیسته ام ، عمیق و عاشقانه
بعد از تحریر: مراقب قرائت ِکسره های تایپ نشده ی مکرر ِ جملات طولانی این متن باشید.
متشکرم!
ی ,، ,ِ ,سبزی ,مثل ,یک ,بعد از ,هیچ چیز ,محکوم به ,درد و ,است که
درباره این سایت