من آمدم ، تو نبودی!
.
امشب ، در هفتاد دلِ تاریکی و سرما ، رفته بودیم لوور. شنبه - یکشنبه های اول ماه ، الهه های نگهبان پاریس اجازه می دهند به زیبای خفته شان چند ساعت از دور ، مجانی نگاه کنیم.
تا برسیم یک ساعت راه داشتیم و من تمام راه را نشسته و ایستاده ، قصه بافتم.
قصه بافتم برای خواب شبهایی که با هم نمی بینیم و صبح هایی که هیچ وقت طلوع نمی کنند در افقی مشترک:
روزی روزگاری؛ زیر گنبد کبود ، بین ساختمونای سنگی سفید و قاب مشکی و فی پنجره ها و ایوون هاش، زیر سایه برگهای دستدوزی ِ قرمز - نارنجی درختای بلندش ، کنار بی خیالی آبی کمرنگ سن و آدمهای مو پریشون و دل آویزون، وقتی که بارون پودر بود و شهر رو گرفته بود .
یکی بود
و یکی
نبود .
.
نوشته بودم از خواب چو برخیزم ، اول تو به یاد آیی» نوشته بودم که مجبور باشی زیباترین دروغت را در صبح بی تفاوت پاییز قبل برایم بگویی. اما تو هیچ وقت آن »دروغ را نگفتی، فقط گفتی : بیدار میشم که از مامان بپرسم امروز بربری میخوری یا تافتون؟
.
عشق سالهای وبا را یادت هست؟ وقتی فرمینا از خاویر باردم پرسید در این پنجاه سال به کسی غیر از من فکر کردی؟ سکوت خاویر و مرور قریب به پنجاه زیبارویی که عمیقا ! به آنها فکر کرده بود و بعد زیباترین دروغش: نه هرگز فرمینا.
آن وقت دکتر بیچاره-همسرش- که یکبار نصفه و نیمه کمی خیالاتی شده بود به این خاطر مغضوب فرمینا شد که راستش را گفته بود : فقط یکبار فرمینا.
.
کاش جای نان بربری و تافتون ، زیباترین دروغت را میگفتی، هر چند هنوز تا پنجاه سال خیلی مانده.
.
فردا دوباره من و ماه مین زندگی بهتری را شروع می کنیم البته اگر نخوابیدن های او و خواب های شبانه ی من اجازه ی صبح بیدار شدن را بدهند
وقتی برگردم در خواب هایی که لابد هیچ وقت با هم نمی بینیم ، می توانم قدر پنج خط یا چند دقیقه ، از بی تابی چند ماهه برایت به زبان خارجی حرف بزنم !
از کسی که بود و
کسی که نیامد.
مانند رویای عطر ِ نان ِداغ ِ پیچیده در سری میانه ی قحطی ،
سرما ،
در به دری
تو را به یاد می آورم
و در خاطره ات می پیچم
چنانکه تشنه ی در جنگ مانده ای
در خاطرات آب، آبادی.
مرا به یاد بیاور
مانند ساحره ای غمگین در حسرت بازگرداندن زمان به هفت روز پیش از این!
به قبل خلقت قابیل
به قبل عزای پیاپی !
مرا به یاد بیاور
تا آوار ِآشوب ِجهان
از یادم برود
لاجرم.
بچه تب دارد. تقریبا بیست و چهار ساعت است که در بغلم لولیده و هرکاری بلد بودم کردم که تب برود. نرفته. سبزی خریدم برای آش. چمدانها وسط اتاق است . دارم سبزی پاک میکنم و به خودم و ایمان نجیبانه ام به برگهای گشنیز میخندم و اشکم می افتد روی لب خندانم. فردا شب این وقت باید یخچال را خاموش کنم و این یعنی این همه سبزی که با درد و ایمان پاک کردم یک راست تحویل سطل زباله شهرداری فقن می شود . این ها را می دانم اما دانستن پایان هیچ وقت شور کامل زیستن را نتوانسته از من بگیرد. مثل خریدن گل به امید نفس کشیدن عطر و زیبایی اش حتی برای چند روز ، یا دل بستن به آدم برفی های کودکی که زیر آفتاب کج و معوج دی می ساختم و می نشستم قطره قطره آب شدنش را با غم زندگی می کردم. یا حتی ساختن آدمک و قصر و نوشتن نامم با ماسه لب ساحل دریای خزرآباد .
نعمت بزرگی باید باشد داو تمامی زدن »در همه چیز. غم ، شادی، درد و عشق.
حداقل بعد از پایان حسرت هیچ چیز به دلت نیست. مثل دستِ کلمه ای یه آویزان دور صفحه ی کوچک واتس اپ وقتی که دارد دوستت دارم ِ بی جوابش را برای بار هزارم در گوش مرد رفته »زمزمه میکند. زمزمه می کند در حالیکه می داند» همه ی آنچه را که نباید» می دانسته . اینکه بعد از گل صورتی آخر مکالمه هیچ چیز نیست . یک هیچ چیز دردناک که مثل کارد به جان آدم می نشیند و تا سلام چطوری بعدی » که شاید هزاره ی بعد از سر ِ اتفاق ِ سوالی دیگر » بیفتد ، همین طور بین قفسه ی سینه و ماهیچه ی قلب در نوسان است. کاردی که نمی برّد . و خونی که ناگزیر از ریختن است و زنی که محکوم به زیستن!
تنها دلخوشی من برای بعد از آخرین پایان/ مرگ این است که چیزی به خودم بدهکار نیستم. من تک تک لحظات باشکوه و محکوم به فنا را زیسته ام ، عمیق و عاشقانه
بعد از تحریر: مراقب قرائت ِکسره های تایپ نشده ی مکرر ِ جملات طولانی این متن باشید.
متشکرم!
وقتی که رسیدیم هوا گرم بود. خیلی گرم. ظهر بود خیال کنم. از هواپیما پیاده شدیم و همان وقت دلبر پاریسی با هزار آتش پارگی خودش را در آغوش من رها کرد.
حالا که داریم میرویم اما دلبرجان سردش است ، پوشیده در باد و باران ِمداوم. اما هنوز برای من آتش است ، آتش پاره!
البته ، قطعا تمام طول این سفر به نظربازی با پاریس نگذشته است ، مثلا در این شش ماه هر وقت اضطراب می آمد سراغم ،به خاک ، خاک پذیرنده» خیره می شدم و دیگر فرقی نمی کرد که آسمانش مال من هست یا نه . چونکه خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش.
یا مثلا وقت هایی که تنهایی امان می برید ، دو تا درخت ِ حیاط مدرسه ی کالج که از بالکن دیده می شدند ، همدمم بودند.
دو تا درخت که قد و حجم برگهاشان بیشتر از تنه شان بود و سبز بود و میانشان یک میز پینگ پنگ خاکستری لعنتی فاصله انداخته بود. چقدر در خیالم میز را بر داشته باشم و برگهای درخت ها را بهم رسانده باشم خوب است؟ هزار بار مثلا؟
اما خب هر بار از خیال که بیرون می آمدم میدیدم اصلا همین میز و همین فاصله این دو تا درخت را برای من خواستنی کرده ، چون من به اعجاز فاصله ها ایمان دارم در هر حال .
همیشه فاصله ای هست،
دچار باید بود»
این روزها که درختهام برگ و بار ندارند، از پشت شیشه ، از همین بالا، نگاهشان میکنم و هر بار دلم خونِ لحظه ی دوباره روییدنشان میشود که نیستم. که نخواهم دید.
چند روز پیش بهشان گفتم کاش اقلا همینقدر که من غصه ی دیگر ندیدن شما به دلم مانده شما هم دلتان بند بود که زن بالای بالکن که همه ی این تابستان و پاییز و یک ماه از زمستان هر وقت خوش و ناخوش بود نگاهتان میکرد و برایتان قصه میگفت ، کجا رفت؟ چرا رفت؟ چرا آمد؟
اصلا شما دیدید که من زیر آسمانتان .بگذریم.
شما هیچ چیز ندیدید و هیچ چیز نفهمیدید ، شما فقط دو تا درخت زیبا بودید که یک میز پینگ پنگ خاکستری لعنتی زیباترتان کرده بود و این زیبایی مرا به خیال می برد به شهر قصه هایی که دوست داشتم بگویم و بشنوم.همین.
.
من روز اول، یا نه ، روزهای اول این سفر چند تا سوال داشتم که هر روز و شبِ این شش ماه را با آنها زندگی کردم و حالا جواب بعضیهاشان را پیدا کردم.
اولیش هم همین که چرا پاریس شهر قصه است ؟ و آن هم قصه ی عشق؟ جواب این سوال در همان دو تا درخت حیاط مدرسه ی روبرو بود. در اعجاز زیبایی . زیبایی از یک حدی که میگذرد نظم ذهن و جهان واقعی آدم بهم میخورد. مثلا تو وقتی آبی کمرنگ رود سن و درختهای باغ تویلری و ساختمان های بلند و سنگی سن ژرمن را با آن مجسمه های باشکوه ، زیر ابرهای نقره ای آسمان پررنگ آبی ببینی ، با هر میزان از قدرت خیال ، دلت پر میکشد که یک قصه برای خودت و برای کسی که روزی دوستش داشتی ببافی. و اگر آنقدر بختیاری که یار یارت باشد تنها می توانی این حجم از زیبایی بصری را روی لبهای او بفشاری، مثلا با لبهات. البته یادم نرود بنویسم که همچنانکه مجاوران دریا از شنیدن صدای امواج محرومند ، مجاوران پاریس هم دلبرشان را نمی بینند و نمی بوسند حتی.
دیدار آنات زیبایی این شهر فقط در چشمهای غریبه ها و مسافران است.
و بیشتر فکر که میکنم میبینم عشق خودش یکجور سفر است. دو تا غریبه که در آن » یا لحظات خیال انگیز هم برای مدتی کوتاه زندگی می کنند . و بعد باز می گردند به شهری که باید به آن بر می گشتند لاجرم.
اما کسی که از سفر ، از زیبایی و از عشق بر می گردد دیگر نمی تواند همان نفر قبل از آن » باشد.
گفتم که درین شش ماه با چند سوال زندگی کردم ، امشب البته برای نوشتن جوابهای محتملشان خیلی خسته ام اما از بیان صورتشان گریزی نیست:
-انسان شرقی و مهاجرت »به غرب، آری یا نه؟
درباره این سایت